تا دیدمش به طرفش رفتم وساکت وخاموش جلویش ایستادم .وبااین ایستادن خواستم اندکی آرام شوم گرچه میدانستم خوشش نمی آید اما نگاه به او دلداریم میداد .التماسش کردم اما بی صدا ،واو نگاهی به من کرد وگفت ((امروز آفتاب را دیده ای ،پس از چه رو اینچنین در تاریکی غوطه وری ؟))ومن در پی آن بی مهری فقط سربزیر انداختم واز حرکت بچه گانه ام ،از خیره شدنهای چند دقیقه قلبم خجل شدم ودر جوابش گفتم :اشتباه کردم ،باز هم اشتباه کردم ،من فکر میکردم گم شده ام را پیدا کرده ام ولیکن تازه خود را گم کرده ام وخود را گمشده دیدم .
در پس نگاهش ودر پی رفتنم به او گفتم بدان ملکه در بالاخانه عطرآگینش تو را انتظار میکشد ،ای پهلوان رویاهای طلایی ام !امروز از برابر نگاه هایم میگذری ،بدان که من باز هم تلاش میکنم که در نگاه هایت اسیر باشم اما میترسم وترسم ازینست که گامهای سنگین تلاشم مرا دیگر یارای به عرش کشاندن تو را نداشته باشد.
حریم عشق را با همتی مردانه میخواهم
چودر آبادی ویرانسرای دل نمی کوشی
زآبادی شدم بیزار ودر ویرانه میگردم